آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

آرینا جونمی

قند عسلِ مریم

قند عسلم،شیرین زبونم،دُردونۀ یه دونۀ من،مامان فدات بشه که نمیدونم چی بگم از کارای شیرینت تا اونجایی که یادم میاد میگم چون اینقدر زیادن عشقم      عاشق رقصیدنی میگم عاشق به معنای واقعی عاشق رقصیدنی و هر کجا باشیم بابا مهدی باید فلششو بزنه به کامپیوتر یا تلویزیون و آهنگای درخواستیتو بذاره و برقصی و خداییش نسبت به سِنت خیـــــــــــلی قشنگ میرقصی البته اگه نزنی تو شیطونی.  تازه آهنگ ماچ افشینو که گوش میدی باید مثل خانومه کلاه به سرت باشه و نافت هم معلوم بشه در کل اداشونو خیلی نمک در میاری مثلا" خانومه انگشتشو میکنه تو دهنش تو هم همون کارو میکنی یه وقتایی میبینم یه اداهایی در میاری دقت که میکنم میبینم خانومه همون کار...
23 مهر 1392

دخمل 28 ماهۀ ما

دخترم دیروز وارد 28اُمین ماه زندگیت شدی.وقتی نگاهت میکنم از دیدنت سیر نمیشم،هیچوقت از در آغوش گرفتنت خسته نمیشم،از تمام شیطنات،خرابکاریات و.....خسته نمیشم ،چه حسی این حس مادری که هر مادری فقط عاشق نگاه فرزندشه، عاشق صدای دلبندشه،با خنده اش میخنده با گریه اش گریه میکنه و حاضر نیست فرزندش کوچکترین ناراحتیو داشته باشه و فقط وفقط از خدا برای دلبندش سلامتی و شادیو آرزو داره و حالا با تمام وجودم میفهمم وقتی بهم میگفتن تا مادر نشی نمیفهمی،این حسها حسیه که تا کسی مادر نشه کاملا" حسش نمیکنه. (البته بگما هیچکس طاقت ناراحتیه یه کودک معصومو نداره ولی نسبت به دلبند خودش این حس هزار هزار برابره)  دلبندم همیشه سالم وشاد باشی میبو...
13 مهر 1392

پکنیک(92/7/12)

دیروزساعت 10:30-11 صبح بود که تصمیم گرفتیم بریم بیرون از شهر البته به همراه خانوادۀ من و مامانی شروع کرد سریع به نهار درست کردن و ما هم آماده میشدیم من کارای شما رو میکردم یه دوش گرفتیم و...ساعت 1:30 حرکت کردیم و به سمت لواسانات رفتیم و چون هممون گشنمون بود تصمیم گرفتیم اول تو یه پارک نهار بخوریم و بعد به مسیرمون ادامه بدیم،همین کارم کردیم تو یه پارک تو لواسون جا انداختیم نهار خوردیم البته تا از در خونه حرکت کردیم شما تو ماشین خوابیدی و ما نهار خوردیم تازه بعدش بیدار شدی حالا عکس ببینیم تا برات بگم   دخملمون آماده برای رفتن به پیکنیک که گیر داد تو ماشین سا مضی (خاله مرضیه)بشینه و ما دیگه ماشین  نبردیم.   در خ...
13 مهر 1392

سومین سالگرد ازدواج با دردونمون(92/7/6)

دردونه و یه دونۀ ما امروز(92/7/6 ) سومین سالگرد ازدواج ما هستش که تو در کنارمونی و بهترین لذتها رو تو این دوران در کنار تو چشیدیم و چه خوب که مامان تو هستم و چه خوب که تو مارو به عنوان پدر و مادرت انتخاب کردی.  میخوام برات بگم تا بدونی که مامان و بابات در 5اُم دیماه سال81 عقد کردن و در 6اُم مهرماه 84 هم زندگیه مشترکمونو شروع کردیم و خدا شمارو 12تیرماه 90 به ما هدیه کرد و من واقعا" هر روز خدارو شکر میکنم که چنین دختر نازی بهمون هدیه کرده و ازش میخوام کمکمون کنه تا پدر و مادر خوبی برات باشیم و تو رو خیــــــــــــــــلی خوب بزرگ کنیم و همه چیز رو برات فراهم کنیم نفسم.امیدوارم زندگیمون در کنار دردونمون همیشه سبز باشه .   ...
13 مهر 1392

3تاییمون مریض شدیم

عسلم این مدت که نیومدم درگیر سرماخوردگی شدید شما و بعد خودم و بابا مهدی بودم که 3تاییمون کنار هم میخوابیدیم اصلا" حال نداشتیم    31شهریور ماه دیدم داری عطسه میکنی و از روز قبلش بین بازی کردنات میومدی میگفتی مامان گِیوم(گلوم) درد میکنه و منم فکر کردم بازیته و میگفتم بیا بوس کنم خوب شه و بوس میکردم و میگفتم خوب شد عزیزم میگفتی آره و میرفتی دنبال بازیت البته یه کم شک کردم ولی باز گفتم نه حتما" داره بازی میکنه.بعد دیدم نه جدی جدی مریض شدی و اول مهرماه بردمت دکتر.   این سری دکترت رو عوض کردیم و بردیمت پیش دکتر مسیح پور که واقعا" دکتر خوبیه و عمو کامیار معرفیش کرده بود و چقدر مهربون بود و تو اصلا" غریبی نکردی و کلی هم بهت...
6 مهر 1392
1